مثلا یاد اون آقای جوونی میافتم که نونها رو از تنور بیرون میاورد. میتونستی از چهره اش بخونی که آدم خوشحالی نیست. اون روز که توی صف ایستاده بودم متوجه دستای قشنگ و انگشتا و ناخنهای کشیده اش شدم و به این فکر کردم که شاید میتونست نوازنده خوبی باشه... که میتونست آدم شادی باشه... که مردم نگن معتاده...
شهر خاموشی که مال من نیست. بازدید : 1550
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 0:24